اینجا نلی از روزهایش می گوید



وبلاگ دومم که قبلا آدرسش رو دادم، با یک پست به روزرسانی شد:))

پستی که بخاطر احتمال حضور آشناها اینجا نتونستم بنویسم.

+ دوستایی که آدرس رو ندارن یا فراموش کردن، کامنت بذارن تا براشون بفرستم:)

++ آدرس فقط به افرادی که بلاگر هستن یا میشناسمشون داده میشه:)


وبلاگ دومم که قبلا آدرسش رو دادم، با یک پست به روزرسانی شد:))

پستی که بخاطر احتمال حضور آشناها اینجا نتونستم بنویسم.

+ دوستایی که آدرس رو ندارن یا فراموش کردن، کامنت بذارن تا براشون بفرستم:)

++ آدرس فقط به افرادی که بلاگر هستن یا میشناسمشون داده میشه:)


اومدم بگم لعنت.لعنت به دردی که هر ماه، تا زیر سرم و آمپول نرم دست از سرم بر نمیداره.

اما وقتی دنبال تیتر می گشتم این بیت رو دیدم.ولی جناب شهریار قبول کن سخته نگم.

حداقل اینجا میشه روحمو تخلیه کنم از این همه تشویش و خستگی.

امشب وقتی درد امونمو برید فقط میگفتم کاش هیچوقت از مادر زاده نمی شدم.

اولین باری بود که از شدت درد واسه خودم آرزوی مرگ می کردم:(

+ امشب به همسرم میگم فکر کنم تو این یه سال بیشتر از پرستارا اینجا بودم:))

+ نگران آینده ام. نکنه تهش برسه به چیزایی که فکرشونم دردناکه.

+ وسط درد کشیدن، یواشکی به همسرم میگم: آخی نگاه کن لیتمنِ دکتر چه نازه

+من خوبم، البته بعد اون آمپول و قرص بایدم خوب باشم دیگه:)))


اینجا یه گلی هست که خیلیا عاشقشن و اکثراً خود رو هست و یه بوی بدی میده
طبق گفته ی بومی ها ، مار از بوی این گل بدش میاد و هر جا که این گل باشه، نمیاد‌.
منم از این گل متنفرم و حس میکنم یه مارِ درون دارم چون این حجم از تنفر عادی نیست.
من بهش میگم گل سرطان، چون نزدیک هر گیاهی رشد کنه جلوی رشد اون رو میگیره و به جاش، خودش هی رشد میکنه‌( از کشفیات خودمه) ولی به نظر بقیه این عالیه که یه دونه ی کوچیک رو میکاری و یه باغچه ی پر از گل به دست میاری
هر کی میاد هی چیلیک چیلیک با سرطان عکس میگیره و مشت مشت تخم سرطان رو جمع میکنه که تو حیاط خونه اش بکاره و خدا رو هزاران هزار بار شکر که تو سردسیر رشد نمیکنه و همه ناکام میمونن( خدایی ظلم بود که هم اینجا این سرطان رو ببینم هم خونه ی کل فامیل).
بعد میدونید چی زجرآور تره؟ اینکه همسایه ی روبرویی عاشق این گله و اطراف خونه اش پره و حتی دلش نمیاد هرس کنه.
خلاصه همه ی اینا رو گفتم که بیام اینو بگم، امروز دلم گرفت و رفتم حیاط یکم آفتاب بگیرم، یهو چشمم به سرطان افتاد و شد آنچه شد
افتادم به جون سرطان و تا جایی که تونستم کندمش و با رضایت زل زدم به حیاط
اما جنگ ما همینجا تموم نشد این گلِ رو اعصاب، پر تیغ ریز بود و دستام میسوزن. میگم سالی چند تا تیغ واسه بدن ضروریه؟ مگه نه؟

گاهی تو زندگی چیزی رو دوست نداریم ولی هر کس که از بیرونِ زندگی مون نگاهش میکنه عاشقش میشه.
همه مون از این تجربه ها داشتیم، اینکه از چیزی خوشمون نیاد و با تمام قدرت واسه تغییرش بجنگیم اما نمی دونم چرا بعضی روزها خسته میشیم و از ترس تیغ ها، ساکن می مونیم و سعی می کنیم به این فکر کنیم که بیخیال بذار باهاش سلفی بگیرم و کنار بیام. ولی تهِ تهِ دلمون از وضعیت موجود بیزاریم و همین پیرمون میکنه.
بجنگید حتی اگه سخته درد کشیدنش هم لذت بخشه، شک نکنید:)))

پ.ن1 : گلِ نکبت نه اسمشو گفتم نه عکسشو گذاشتم چقدر طرفدار پیدا کرد
پ.ن2:اینم عکسش فقط و فقط بخاطر گل روی شما دوستای خوب:)))
آهان اسمشم شاه پسنده
             

    


اینم وصف حالم از زبون حضرت حافظ :

گلبنِ عشق میدمد ، ساقی !  گلعذار  کو؟                 بادِ  بهار  میوزد ،   باده  ی   خوشگوار   کو؟

هر گلِ نو  ز گلرخی یاد  همی دهد   ولی                   گوشِ سخن  شنو  کجا  دیده ی اعتبار  کو؟

مجلسِ بزمِ عشق را غالیه ی مراد نیست                ای دمِ صبحِ خوش نفس،نافه ی زلف یار کو؟

حُسن فروشیِ گلم نیست تحمل،ای صبا!               دست  زدم  به  خونِ  دل ، بهرِ خدا نگار کو؟ 

شمعِ  سحرگهی  اگر  لاف ز  عارضِ تو زد                  خصم   زبان   دراز  شد  ،  خنجرِ   آبدار   کو؟  

گفت : مگر ز لعلِ من بوسه نداری آرزو؟»             مُردَم از  این  هوس ، ولی قدرت و اختیار کو؟

حافظ اگرچه درسخن خازنِ گنجِ حکمت است         از  غمِ  روزگارِ   دون ،  طبعِ  سخن گزار  کو؟


بیست و دو سال پیش، در چنین روزی، ساعت 11ظهر، یک دختر تپل و کچل و نق نقو چشم به جهان گشود و پدر و مادرش را، پدر و مادر کرد:)

بیست و دو سال پر از فراز و نشیب گذشت و حالا دخترک بزرگ شده و ازدواج کرده و با چشم هایی نگران به سال های پیش رویش می نگرد.

به آرزوی دیرینه اش و به قولی که داده، می اندیشد.

سال هاست که تنها با همان نیت همیشگی، شمع تولدش را فوت می کند.



آمین دعاهایتان می شوم، آمین دعاهایم می شوید؟

                    

+چه حس خوبی داره بفهمی همسرت که اهل کتاب خوندن نیست به خاطرت کل کتابفروشی رو بسیج کرده که یه کتاب خوب و معروف رو برات هدیه بخره:)

++ و چه حس خوب تری که شب تولدت، پدر و مادرت کنارت باشن*__*

+++ نمیدونید چه حال خوبیه وقتی پنل وبلاگت رو باز میکنی و میبینی دو تا از بهترین دوستات تولدت رو یادشون بوده و تبریک گفتن^__^

ممنونم

همدم ماه عزیزم و لادن جان مهربونم:**

++++تیتر از حافظ جان:)


نمیدونم دقیقا کجا باید دنبالت بگردم؟ تو کدوم شهر؟ کدوم کوچه؟ کدوم خونه؟

دقت کردی وقتی میخواستم خودمو از چشمت پنهون کنم، دنیا چقدر کوچیک بود و هر جا میرفتم تو زودتر از من اونجا بودی. و حالا که دنبالت می گردم دنیا انقدر بزرگه که می ترسم عمرم کفاف نده همه جاش رو بگردم و پیدات کنم.

دنیای عجیبیه نازنینم.

ما روزهای خوشی داشتیم خیابون گردی های نصف شبانه . زورگیرای پارک و پلیسای خنگ. یادش بخیر خرید بمب و ترقه برای چهارشنبه سوری.
یادته هر ماه، ماهگرد تولدم رو تبریک میگفتی؟ روز تولدم، عدد مقدس ما بود.
عدد مقدس نزدیکه، نمیای جان دلم؟


وارد محوطه ی باشگاه که شدم صدای داد و فریاد شنیدم، نگران شدم . صدا از دفتر مدیریت بود.
مدیر و یه خانم دیگه با نهایت صداشون با هم حرف میزدن و هی میکوبیدن روی میزاون خانم مادر یکی از بچه های کاراته بود، مدعی بود دیروز دخترش رو بخاطر اینکه شهریه نداده راه ندادن و آواره ی خیابونش کردن.
اما مدیر می گفت دیروز دخترش رو اصلا ندیده و حتی وارد باشگاه هم نشده
مدیر با خونسردی رفت دختر اون خانم رو آورد و اول بوسش کرد و خیلی مهربون ازش پرسید: دخترم دیروز اومدی باشگاه؟ من چیزی بهت گفتم؟
اما اون مادر به معنای واقعی کلمه وحشی شد:/
نذاشت دخترش حتی یه کلمه حرف بزنه، خودشو کوبید درو دیوار، هر چی میتونست به مدیر گفت://
من فقط مات به دخترش زل زدم.نهایتش 6سالش بود. با بغض و چشمای اشکی، ملتمسانه میگفت: مامان بس کن، مامان تو رو خدا :(
مادرش اصلا حواسش به دخترش نبود، هی میگفتیم :خانوم نکن، ببین دخترت ترسیده ولی کو گوش شنوا؟!
یه دفعه یکی هراسون وارد شد و گفت: خانووم دخترت کیفش رو برداشت و رفت.
.
.
.
ولی درسته که میگن نباید از رو ظاهر قضاوت کرد.
شاید اگه تو بازار یا جای دیگه اون خانومو میدیدم با خودم میگفتم: چه مادر شیک و مرتبی! چه مهربون.
ولی الان فقط فکر دل دخترشم یعنی بازم میاد باشگاه؟ یادش میره این رفتار مادرش رو ؟

لعنت به من. کاش بغلش می کردم و از اونجا دورش میکردم کاش نمیذاشتم اون حرفا رو بشنوه:(

دیروز درس نخوندم و با عذاب وجدان خوابیدم. خواب دیدم کنکور دارم و تو راهروی یه مدرسه، قرار بود کنکور بدیم، همزمان با بچه های دهم و یازدهم!!!
ساعت 9 اعلام کردن وقت عمومی تموم شده و یکم بریم حیاط مدرسه و استراحت کنیم تا دفترچه های تخصصی رو پخش کنن و برگردیم. تو حیاط یکم قدم زدم و منتظر بودم صدامون بزنن، دیدم ساعت 9 و نیمه و هیچکس تو حیاط نیست! فهمیدم باید خودم میرفتم تو و کسی قرار نبود صدام کنه، دو دستی می زدم تو سرم و میگفتم بدبخت شدم نیم ساعت از وقتم رفت. با چشمای اشکی شروع کردم به ورق زدن دفترچه و مونده بودم از چه درسی شروع کنم. 

ساعت 10 اعلام کردن وقت بچه های دهم و یازدهم تموم شده و باید برگردن سر کلاساشون، من داشتم تند تند تست زیست می زدم که دبیر فیزیک اول دبیرستانم اومد بالا سرم و گوشمو گرفت و به زور منو برد سر کلاس!با اخم گفت: فلانی مگه نگفتن بیاید سر کلاس؟ چرا نیومدی؟  گریه می کردم و میگفتم خانم بخدا من درسم تموم شده؛ ببین این سوالام واسه پیش دانشگاهی و کنکوره نه یازدهم. میگفت هه خجالت بکش، اصلا به تو میاد یازدهم باشی چه برسه به اینکه کنکوری باشی. هر چی می گفتم قبول نمی کرد تا اینکه دخترش اومد (دبیرم مجرده و اصلا دختر نداره!!!) گفت وای مامان راست میگه این دفترچه ی کنکوره. بعد دبیرم عذاب وجدان گرفت و گفت برای جبران وقتت که گرفتم، سوالای فیزیکتو حل می کنم برات. خیلی خوشحال شدم ولی وقتی دفترچه رو باز کردم وا رفتم، سوالای مربع پانت ژنتیک و مندل تو قسمت فیزیک بود!!! (قبل از خواب داشتم مربع پانت برای لوله کردن زبون رو به همسرم توضیح میدادم واسه همین اومد تو خوابم).

دبیرمم بغض کرد و دوتایی مشغول سوالا شدیم، ولی حتی یه سوالم حل نکردیم.

هی میگفتم: وای ریاضی موند، وای شیمی، وای زیست


+تیتر از سعدی:)


اگه این سوال رو ازم بپرسید میگم بستگی داره.

یه روزهایی که میری تو پیله ی تنهاییت و نمیخوای کسی کنارت باشه، غربت خوبه. روزهایی که با شهر و فرهنگش آشنا میشی خیلی خوبه، مثل یه دنیای جدیده که هی کشفش می کنی و تموم نمیشه.

اما نگم از بقیه ی روزها

روزهایی که مریض میشی و همسرت هم سرکاره و کسی نیست برات سوپ داغ بیاره و ازت پرستاری کنه روزهایی که دلت خونه ی بابا رو میخواد و نمیتونی بری، فقط زل میزنی به تقویم و روزهای ندیدنشون رو میشماری. روزهایی که زنگ میزنی و میفهمی آدمای خوب زندگیت مهمونی دورهمی گرفتن و دلت پر میکشه برای دیدن تک تکشونروزهایی که کمک لازم داری و کسی کنارت نیست وقتی کم میاری و دنبال شونه های پدرت و آغوش مادرت می گردی و چیزی جز سر زانوهات نصیبت نمیشهوقتی به تو و همسرت ظلم میشه و کاری ازت برنمیاد جز غصه خوردن.

وقتی تو غربت باشی، تقویم رو میذاری جلوت و برنامه ریزی میکنی که کی بری دیدن خانوادت

وقتی تو غربت باشی به همه ی دوستات که آخرهفته ها جمع میشن خونه ی پدریشون حسودیت میشه.

وقتی تو غربت باشی یه روزهایی هیچ جایی رو نداری که بری، هر کدوم میشینید یه گوشه و با بغض زل میزنید به عکس عزیزاتون.

وقتی تو غربت باشی با رفتن هر مهمون ، چشمات پر میشن و انگار تیکه ای از قلبت هم باهاشون میره.

وقتی تو غربت باشی باید قوی باشی، انقدر قوی که وقتی پشت گوشی صدای پدر و مادرت رو میشنوی بغضت رو قورت بدی و بگی همه چیز خوبه. یا وقتی بعد از چند ماه می بینیشون، حواست باشه که نفهمن چقدر از دوریشون اذیت شدی و اشک هات رو یواشکی تو اتاق بریزی.


غریب که باشی، یه روزهایی تو اوج خوشی، بغض میکنی و دلت میگیره


امروز دقیقا 40 روزه ندیدمشون، تقویم آبان رو گذاشتم روبروم و با ذوق برای دیدنشون برنامه ریختم ظهر به همسرم زنگ زدن و همه ی برنامه هام بهم ریخت حالا با یه بغض سنگین زل زدم به تقویم و میگم: خدایا درستش کن 


ساعت 4 صبحه، نیم ساعت پیش با گریه ی امید بیدار شدم. طبق هر شب، گشنه اش بود،شیرش رو خورد و خوابید.

ولی من دیگه خوابم نبرد.نشستم پای لپتاپ و مثل همه ی وقتایی که دلم میگیره برات تایپ میکنم.نامه هایی که هیچوقت ارسال نمیشن.
میدونم این فکرا غلطه ولی چی میشد اگه تو پدر پسرم بودی؟ دنیا به آخر می رسید یا از بزرگی خدا کم می شد؟
راستی بهت گفتم چرا اسمش رو گذاشتم امید؟ چون بعد تو، تنها امیدم برای زندگیه.
عجیبه ولی گاهی نگاهش مثل توعه، همونقدر شیطون و دلربااینجور وقتا یه دل سیر میبوسمش و نگاهش میکنم.
می ترسممی ترسم از روزی که امید هم مثل تو ترکم کنه کاش اون روز هیچوقت نرسه.
دیروز خیلی دلتنگت بودم، تو راه برگشت از شرکت به خودم اومدم و دیدم نزدیک خونتم اما برگشتم دیگه مثل گذشته قوی نیستم .طاقت دیدنت رو ندارم.
هنوزم پاتوقم اون میز گوشه ی  کافه ایه که دوتایی تو یه روز بارونی کشفش کردیم. هنوزم به رسم قدیم برات قهوه سفارش میدم اما انقدر نمیای که از دهن میفته.
یادته چقدر عاشقم بودی؟ هزار بار قسم خوردی تنهام  نمیذاری اما تهش چی شد؟ 
منو ببین دیگه دنبال عشق نیستم.
عشق!!چه واژه ی مضحکی. هر دو نفری رو که با هم میبینم تو دلم به این حالشون می خندم، به این توهمی که یه نفر تو رو از خودشم بیشتر میخواد.
اگه عشقی وجود داشت، اگه قولات راست بود، اون روز کذایی که من مریض بودم تنهایی دانشگاه نمی رفتی که اون نامرد بهت بزنه و من تا ابد چشم به راهت بمونم.
تو با من چیکار کردی؟؟؟؟ چرا سهمم از دیدنت شده پنج شنبه ها ؟ چرا انقدر تصویرت رو اون سنگ لعنتی بهم دهن کجی میکنه؟ چرا نموندی پیشم. 

1- یه بار من و همسرم خواستیم خودمونو تحویل بگیریم یه عالمه چیپس و پفک خریدیم، چون من عاشق بال کبابم رفتیم بال مرغ بخریم.

تا گفتیم بال مرغ میخوایم، مرغ فروشه یه نگاه به پلاستیک چیپس انداخت یه نگاه به بال مرغ، یه لبخند ملیح زد،گفت: ایول شما هم؟!

ما :|||

2-دیروز دوست همسرم با پسر خوشمزه ی 1سالش اومد دم در، به همسرم گفتم پسرش رو بیاره خونه ببینمش. تا گذاشتمش زمین همه ی اتاقا رو گشت و تا چشمش به عروسک ببعیم افتاد بامزه گفت: بع بع:)

من مردم براش.

کف آشپزخونه حدود 5 سانت بلند تر از پذیراییه، پسر خوشمل دم آشپزخونه وایساده بود و نمی تونست بیاد پایین، مظلوم دستاشو دراز کرد سمتم که کمکش کنم ^__^

وقتی رفت انگار رنگ از خونمون رفت خلاصه خواستم بگم بچه روح خونه است، مزه ی شیرین زندگیه:)

5- به همسرم میگم شنیدی97/7/7 صف زایمان شلوغ شده بود چون همه میخواستن تو این تاریخ رند بچشونو به دنیا بیارن؟ با نگرانی میگم:اینو که از دست دادیم، نظرت واسه99/9/9 چیه؟

بعد چند دقیقه با خوشحالی میگم: آخ جووون لازم نیس عجله کنیم، تا 12/12/12 هر سال یه روز تاریخ رند هست، پس فعلا دونفره میمونیم:)))

6- تو نوبت دندون پزشکی نشسته بودم و بازی پرسپولیس رو نگاه می کردم، یهو چشمم خورد به کسی که اون سمت سالن نشسته و روپوش و دستکش تنشه. گفتم شاید توهم زدم.

نیم ساعت بعد که بازی تموم شد نوبتم رسید و با تعجب دیدم همونی که تو سالن بود، اومد بالاسرم:))

اصلا تا فهمیدم پرسپولیسیه معطل شدنم یادم رفت:)))

7-تو آگهی دیوار یه DVD درسی که لازم داشتم رو پیدا کردم و با همسرم رفتیم به آدرسش. موقع خداحافظی آقاهه به همسرم گفت: این جزوه رو پارسال200 خریدم اما چون پسرم قبول شد رایگان رو DVD میدمش ایشالا دختر شما هم قبول بشه:|

همسرم رنگش پرید گفت: مرسی ولی این خانو.

تو ماشین همسرم حرص میخورد میگف یعنی قیافم انقدر بزرگتر از خودمه؟!  منم که انقدر خندیدم از حال رفتم، به همسرم میگم الان تو دلش میگه بیچاره دختره، شوهرش هم سن باباشه:))

+ میگن من بیبی فیسم و سنم به چهره ام نمیخوره(البته دوستایی که منو دیدن باید بگن درسته یا نه)، شاید دلیل اشتباهش این بود، چون همسرم فقط 6 سال از من بزرگتره.

8-اینم از پستی که تو پست قبل گفتم:)

مرسی از همتون حالم بهتر شد و تصمیم گرفتم این پست رو منتشر کنم:)


+ یادداشت رمزی که دیروز به عنوان پیش نویس پست جدیدم نوشتم، هنوز کنار دستمه اما دستم به نوشتنش نمیره چون پر از خوشحالیه و من الان پر از غمم:(

شاید اتفاق خاصی نیفتاده باشه ولی من دیگه رمق ندارم:(((
+ نلیسادقت کردی تو 23 سالگی میری دانشگاه در حالی که دوستات تو 23 سالگی لیسانس میگیرن
23عدد عجیبیه.عددی که همیشه به جادویی بودنش ایمان داشتم.
و چه ترسناک که انقدر زود داره میاد
+ از ترحم بدم میاد من خودم این راهو انتخاب کردم پس ترحم ممنوع!
+ کنکورای پیاپی و بی ثمر منو زودرنج و ضعیف کردهکنکور شده نقطه ضعف من
+ دوستم زنگ زده میگه وااای نلیسا ورودیای جدید اومدن، دانشگاه حسابی شلوغ شده این روزا.بعد مکث میکنه، آب دهانش رو قورت میده و با لحن مهربون تری میگه: ایشالا قسمت خودت بشه بیای. و من اینور گوشی، بی حس میگم مرسی.
+ دختر خالم که برام مثل خواهرمه، دانشجو شده و هر شب ازش می پرسیدم: چی خریدی؟ کی میری؟ کلاسات کی شروع میشه؟ و
حالا از دانشگاه و کلاساش باهام حرف نمیزنهشاید فکر میکنه من ناراحت میشم ولی کاش بدونه من پر از ذوقم براش، دلم پر میکشه واسه روزی که ببینم جزو بهترینای رشتش شده.
+ خدایابس نیس دیگه؟ دلم پاییز دانشجویی میخواد یه پاییز پر از کشف چیزهای جدید این کتابام دیگه حرف جدیدی برام ندارن:(

تاریخ امروز چقدر جالبه97/7/7 :))
منو یاد 88/8/8 میندازه، درسته اونقدر رند نیست ولی تاریخ خوشگلیه :)
صبح اول هفته ام با اتفاقای خوشگل و خبرای خوب شروع شد.
وقتی بعد از چند ماه کتاب شیمی رو باز کردم با این جمله روبرو شدم:
                                            "دیوانه ها و قهرمان ها از چیزی نمی ترسند، شما از کدومین؟"
من از کدومم؟ بهش فکر میکنم.شاید دیوونگی هم بد نباشه، نه؟

+ من از همون آدمام که تو کتابام واسه خودم کامنت می نویسم یا نامه ای به آیندم :)
++تیتر هم از همین کامنتای لای کتابه :دی

امسال، اولین محرمی هست که تو شهر غریبم. چند شب اول چون کسی رو نمی شناختم تمایلی برای هیئت رفتن نداشتم و خونه موندم.

بعد چند روز، یکی از همکارای همسرم زنگ زد که خانوادگی با هم بریم هیئت، همین یخ منو برای بیرون رفتن شکست.

اینجا هر قومیتی هیئت جداگونه داره و به زبون خودشون عزاداری می کنن. اون شب هیئت لرها رفتیم ولی چون نوحه ی لری می خوندن من خیلی متوجه نمی شدم واسه همین از شبای بعد تقسیم شدیم و همسری رفت هیئت لرها و منم رفتم هیئت ترک ها:)

شب اول که رفتم هیئت ترک ها، خیلی احساس تنهایی می کردم چون نه کسی رو می شناختم و نه بلدم ترکی حرف بزنم و اونجا حتی بچه ها هم ترکی حرف می زدن.

ولی انگار دعاهای پارسالم برآورده شدن و من به طرز عجیبی الان با 90درصدشون دوستم:)))

دیگه عادت کردن که با من ترکی حرف بزنن و فارسی جوابشونو بدم.

دیشب مراسم نبود ولی همه مون رفتیم هیئت و تا 12شب حرف زدیم با هم، هیچ کدوم دوست نداشتیم برگردیم خونه:)

کاش این شبا بازم ادامه داشت

پارسال یکی از بزرگترین آرزوهام پیدا کردن دوست بود و حالا؟ یه عالمه دوست تو سن های مختلف دارم.خدایا شکرت،بوس بوس:**

+ اینجا یه رسم خوبی که دارن اینه که صبحونه ی نذری میدن و ما به این بهونه، از 8 صبح با همیم:)

++تو همه ی لحظه ها یادتون بودم و براتون دعا کردم.

+++امروز یکم قالبو دستکاری کردم ولی بیشتر از این نتونستم درستش کنم، هر کی میتونه کمکم کنه فونتو عوض کنم.

همزمان هم دارم آرشیو رو تکمیل میکنم، دونه دونه عکس ها و لینک ها رو به پستا اضافه می کنم و اونایی که ناقص منتقل شدن رو کامل می کنم، ولی چقدر سخته:(

بعدا نوشت: یه دنیا ممنونم ازBکمپلکس عزیز که کمک کرد فونت رو درست کنم:))


دوست خوبم،

هاتف، به مناسبت روز وبلاگ نویسی فارسی با من یه

مصاحبه انجام داده که امیدوارم بشنوید و لذت ببرید:)

این مصاحبه به من که خیلی چسبید و کلی کیف کردم، خوشحال میشم بشنوید و نظر بدید.

+ من سعی کردم برای همه آدرس جدید رو بفرستم، اگه کسی رو فراموش کردم، بگه تا براش بفرستم، چون احتمالا جمعه این وبلاگ رو کامل میبندم.

++تیتر از سید علی صالحی

+نیلوفر جان نمیتونم ایمیل بفرستم،اگه میشه یه راه دیگه بذار تا آدرس رو برات بفرستم.


۱. وبلاگ نویسی رو چطوری و از چه زمانی شروع کردین. از حال اولین پستتون بگین و اگر میدونین روزش رو هم بنویسین. حال و هوای اون روزها رو بگین.

اولین بار سال ۸۹ تو جلسه های انجمن اسلامی، با وبلاگ آشنا شدم. اولین وبلاگم رو همون سال نوشتم فکر کنم اسمش" دلنوشته های من" یا همچین چیزی بود که توش متن هایی که گه گاهی می نوشتم رو پست می کردم.

خیلی برام جالب بود، انگار دریچه ی یه دنیای جدید به روم باز شده بود. سعی می کردم بیشتر بنویسم تا دوست پیدا کنم که متاسفانه اون سال ها هیچ دوستی پیدا نکردم

۲. وبلاگ نویسی آیا چهارچوب خاصی داره؟ آیا باید به یک قواعدی پایبند بود یا خیر؟ نظرتون رو بگین.

نه، به نظرم فقط میتونه یه قانون داشته باشه: خودت باش هر چقدر خوب، هر چقدر بد.

۳. مخاطب هدف شما معمولا کیه ؟ برای کی می نویسین؟ (مخاطب خاص منظورم نیست. خوانندگان وبلاگ منظورمه.برای کدام دسته از خوانندگان می نویسین).

مخاطب اصلیم خودمم، شاید بیشتر وقت ها می نویسم تا یه چیزایی رو به خودم گوشزد کنم.

۴. وضعیت فعلی وبلاگستان رو چطور می بینین؟

نظر خاصی ندارم، هم خوبه هم بد. خوب چون قلم ها خیلی قوی تر از گذشته ان، بد چون دورویی بین بلاگرا زیاد شده.

۵. فکر می کنین برای جلوگیری از کپی کردن چکار میشه کرد؟ آیا مشکلی با کپی شدن دارین؟

هیچ کاری به جز وجدان داشتن.

من چیز خاصی نمینویسم اما چون دلنوشته هام هستن، خیلی ناراحت میشم کسی کپی کنه.

۶. آیا شبکه های اجتماعی دشمن وبلاگ نویسی ان؟ به نظر شما چه تاثیری روی وبلاگ داشته؟

آره، چون دسترسی و کار باهاشون راحت تره مخاطب رو از وبلاگ دور می کنن.

به نظرم رونق وبلاگ رو کمتر کردن و کسی دیگه حوصله ی متن های طولانی رو نداره.

۷. وبلاگ نویسی چه اثری روی زندگی شخصی تون گذاشته؟ بیشتر در موردش بنویسین؟

تحول خیلی بزرگی تو زندگیم ایجاد کرد، کمکم کرد از بحران های روحیم راحت تر بگذرم و درس های زیادی بگیرم.

۸. قدرتمند ترین زمانتون توی وبلاگ نویسی به نظرتون کی بوده و به نظر شما چه چیزی قدرت حساب میاد؟ بر اساس چه مبنایی این فکر رو می کنین؟

فکر کنم چند ماه اولی که این وبلاگ رو نوشتم. شاید قدرت یعنی اینکه وقت بیشتری بذاری و فید بک های خوبی بگیری و ارتباطت با بقیه قوی تر باشه.

چون حس میکنم وبلاگ مینویسیم تا کسایی رو پیدا کنیم که هم فکرمون باشن و درکمون کنن، پس هر چقدر این ارتباط قوی تر باشه، وبلاگمون قوی تره.

۹. چقدر نظرات وبلاگ و آمارتون براتون مهمه (چه محتوایی چه تعدادی)‌؟ کامل توضیح بدین.

نظرات از نظر محتوا، برام مهمن، دوست دارم نظر مخاطبم رو بدونم، خیلی وقت ها کمکای خوبی بهم شده.

۱۰. وبلاگ چه چیزی رو به شما داد و چه چیزی ازتون گرفت؟

وبلاگ قدرت بیان و دوستای خوبی رو بهم داد و تنهایی و انزوا و اعتماد به آدم ها رو ازم گرفت.

۱۱. مشکلاتی که سر راه وبلاگ نویسی هست چیه؟

اینکه گاهی دلسرد میشی یا تو شلوغی های زندگی از وبلاگ فاصله میگیری، گاهی مجبور میشی خود سانسوری کنی.

۱۲. جذابیت وبلاگ ها و وبلاگ نویسی توی چیه؟

میشه دنیا رو از دید آدم های مختلفی دید و انگار جای همه زندگی می کنی:)

۱۳. چی نگه تون داشته که نوشتن وبلاگتون رو ادامه میدین؟

تهدید های هاتف

۱۴. دوست خوبی از وبلاگ پیدا کردین؟ چقدر باهاش صمیمی شدین؟

آره، دوستای زیادی پیدا کردم که مثل خواهر برام عزیزن، تا حد خیلی خیلی زیاد:)))

۱۵. آرزو و ایده آل شما در وبلاگ و وبلاگ نویسی (چه خودتون چه دنیای وبلاگ نویسی) چیه؟ بنویسین.

آرزوم برای خودم اینه که بتونم یه روز یه وبلاگنویس حرفه ای بشم و برای دنیای وبلاگنویسی هم اینه که اتفاقای هیجان انگیزتری براش بیفته:)

منبع:blog.hatef.click


چند شب پیش، با دختر خالم سوار کشتی صبا (همون اژدهای خودمون) شدم، از ترس تمام مدت چشمام رو بسته بودم و جیغ میزدم و دو دستی دختر خالم رو چسبیده بودم.

فردا شبش، دوباره سوار شدیم. قبل از حرکت، متصدی دستگاه اعلام کرد چون تو این دور،به جز شما دو نفر( من و دخترخالم)، همه پسرن میخوام تند تر از دورای دیگه برم و اگه می ترسید پیاده بشید، بعدشم اومد جلو و گفت خانوم شما دیشب خیلی ترسیدی، اگه میخواید دور بعد سوار بشید.

حقیقتش بهم برخورد و گفتم نه نمی ترسم و میشینم:|

واقعا تند رفت اما برای اثبات اینکه نمیترسم دستامو میاوردم بالا که نشون بدم حتی از میله ها نگرفتم و اصرار میکردم دوباره دوباره:|| و متصدی هم نامردی نکرد دوباره سرعتو بیشتر کرد:|

دور دوم همه خانوما یه طرف نشستیم و پسرا هم یه طرف، یکی از دخترا با پسرا کل انداخت و بحث افتاد که دخترا می ترسن و برای اثبات اینکه ما نمی ترسیم چی کردم؟!

سرپا وایسادم و دست زدم و ادای افتادن رو درآوردم و دور سومم به همین ترتیب نشستم:)

چشمای متصدی چهار تا شده بود

اینو گفتم که به چی برسم؟ به اینکه من همیشه در برابر موضوعات و مسائل همینم، یا صفره صفر یا صده صد.

مثل شب اول که صفر بودم و حتی جرات نگاه کردن رو هم نداشتم و مثل شب دوم که با غرغر پیاده شدم و صد بودم.

من آدم تعادل نبودم، بلد نیستم. تو روابطمم همینم، یا از یکی خوشم میاد یا بدم میاد، یا با یکی دوستم یا نیستم.

حالا که فکر میکنم شاید تو درسم صفر بودم، شاید لازمه بهم بربخوره و صد بشم.

+ اشتباهی پست رو نصفه نیمه انتشار دادم، معذرت:)))


خانواده ی شهید بودن به حرف راحته ولی تو عمل

دایی جانم سی سال مفقود الاثر بود، هم رزماش میگفتن شهید شده ولی پدربزرگ و مادربزرگم هیچوقت باور نمی کردن، میگفتن اسیر شده بر می گرده.

اسرا هم برگشتن و دایی من نیومد.

از ساعت 11شب به بعد، به پدر بزرگ و مادربزرگم زنگ نمی زدیم چون چشم به راه داییم بودن و با هر زنگِ نیمه شب، قلبشون تند میزد.

بنیاد شهید 3 بار مجلس ترحیم گرفت ولی بازم باور نکردن، نمیخواستن که باور کنن.

با اصرار زیاد بعد بیست و چند سال، بالاخره پدربزرگم اجازه داد یه سنگ قبر خالی تو گار شهدا، به یاد داییم بذارن.

از اون سال،اوضاع بدتر شد. دیگه جرات نمی کردیم از شهدای گمنام حرف بزنیم، جرات نمی کردیم اخبار نگاه کنیم که مبادا بگه جایی شهید گمنام آوردن.

با دیدن هر شهید گمنام پدربزرگ و مادربزرگم قلبشون از جا کنده میشد که نکنه پسر ماست که میره یه شهر غریب.

مادربزرگم سر مزار هر شهید گمنام که می رفت مثل پسر خودش قربون صدقه اش می رفت و براش لالایی می خوند.

سی سال که گذشت، یه روز سرد پاییزی خبر اومد که داییم برگشته، نشونش پلاکشه و شماره پلاکی که هم رزماش سی سال زمزمه کردن تا یادشون نره.

وقتی رسیدم خونشون، مادربزرگم بغلم کرد، میگفت بگو گریه نکنن، پسرم برگشته، گل پسرم اومده براش عروسی بگیرم.

خاله ام خنچه ی عقد خریده بود براش، حنا آماده کردن، کِل می کشیدن.

وقتی داییم اومد، براش قربونی کردن، همه ی شهر به استقبالش اومدن.

روز خاکسپاری برام خیلی عجیب بود، حتی من که داییم رو ندیده بودم دلم براش تنگ بود. جمعیتی که اومده بودن قابل توصیف نبود، شوق و غروری که تو چشمای پدربزرگم بود.آرامشی که تو چهره ی مادربزرگم بود. غمی که رو دوش خواهراش سنگینی می کرد.تنهاییِ برادرش.

پدربزرگم گفت خودم باید پسرمو تو قبر بذارم. ما می ترسیدیم اگه ببینه از گل پسرش چیزی نمونده بلایی سرش بیاد اما. پدربزرگم اشک هم نریخت، فقط گفت: خوش اومدی پسرم.

اما نگم از بعد اون روز.امید تو دل پدربزرگ و مادربزرگم مرد.کمرشون خم شد. پدربزرگم روز به روز ضعیف تر شد و آخرش، مهمون داییم شد.

سخته سی سال منتظر پسر ۱۷ساله ات باشی و آخرش فقط از رو پلاک بشناسیش.

سخته به خاک بسپاریش در حالی که یه دل سیر نگاش نکردی.

سخته پسر رعنات رو بفرستی و یه قنداقه تحویل بگیری.

+ فیلم های اون روز رو نگاه میکنم و اشک میریزم، کاش یک بار می دیدمت دایی.


دیشب ساعت یک رفتم سراغ دختر خاله ام و با هم رفتیم خونه ی مادربزرگ.

بساطمون رو جمع کردیم و به اتاق خرپشته کوچ کردیم، دیدیم حیفه تو این هوا، زیر سقف بمونیم و راهی پشت بوم شدیم.

همزمان با صدای محسن ابراهیم زاده ،موهامون با نسیم، به رقص دراومدن و ما شدیم شاهزاده های نیمه شبِ پشت بوم؛)

شهاب سنگ دیدم و چشمام رو بستم و دعا کردم برای خودم و دختر خاله.

با طلوع آفتاب، دیوونگی هامون جون گرفتن و پشت بوم و آسمونِ سر صبح، آتلیه ی مخصوص ما شدن.

ساعت ۷ از سرما لرزیدیم و فرار کردیم تو اتاق و تا ظهر خوابیدیم:))

+ خدا از این سرخوشی ها قسمت همه تون کنه و برای ما هم تکرارش:))

            


تظاهر کردن و لبخند زدن و با سیلی صورت رو سرخ نگه داشتن دردناکه.

سخته از درون متلاشی باشی و ظاهرت، دل بسوزونه.

کاش میشد دست خودم رو بگیرم و برگردم عقب برم پیش نلیِ بی تجربه و بزنم توی گوششیا برم به آینده و ببینم این کابوس تموم شده.

این برهه از زندگیم خیلی بد و سخت و مزخرفه.

هر روز بی حس تر و بی روح تر از قبلم و قلبم مچاله میشه از این همه دور شدن از رویاهام و هر روز من، سوگوار آرزوهای نلیِ ۱۸ ساله ام.


وبلاگ

هاتف جزو وبلاگایی هست که هیچوقت دست خالی ازش بیرون نمیای، همیشه حرفی برای گفتن و چیزی برای آموزش، داره:)

تو این

پست، هاتف تصمیم گرفته به ما بلاگرا، یه سری آموزش برای کد قالب و . بده که خودکفا بشیم، برای شروعش هم به ۷۰ تا لایک نیازه، پس دست بجنبونید :))

+ قالب جدید رو هم از این

سایت هاتف برداشتم که زحمت کشیده و این قالب های گوگولی رو برای بیان در دسترس قرار داده:))


امروز صبح فهمیدم همکلاسی قدیمیم بارداره، من هنوزم تو بهتم

هی به خودم میگم واقعا؟ کی انقدر بزرگ شدیم ما؟ وااای داره مامان میشه!!! چه ترسناک!

هی با ناباوری عکس سونوگرافیش رو نگاه میکنم و میگم مامان بنظرت راسته؟

مامانمم میخنده میگه آخه چرا باید دروغ باشه؟!

گرچه یه همکلاسیم بچه ی چند ساله داره اما من هنوز تو شوکم:|

چند روز پیش هم عکس بچه ی ۴ماهه ی دوستم رو دیدم، به اون یکی دوستم میگم: چه دل و جراتی داره، مامان شده:||

چقدر این اتفاق برام ترسناک و عجیبه، تصور اینکه من بخوام کسی رو به این دنیا اضافه کنم و مسئولیتش با من باشه!!!


مشکلات مردها، به چیزهایی مثل نژاد، پول و شغل برمیگرده؛ اما مشکل اصلی زن ها

فقط حول یه موضوع می گرده:

                         آن ها (زن) به دنیا آمده اند.

                                                         اوریانا فالاچی

_____________________________________________

حالِ این روزهام؟ بد، بدون هیچ دلخوشی.

چرا باید دختر به دنیا بیام؟ چرا تو این کشور؟ چرا تو این زمان؟

تو این کشور یه دختر، یه زن  هر چقدر هم مستقل باشه و تلاش کنه بازم جزو املاک شخصی مردها حساب میشه.

تا وقتی بچه است میگن دخترِ باباشه، بزرگتر که میشه میگن کاش یکی بیاد بگیرش، شوهرش خوب باشه میگن شانس داشته، بد باشه میگن تقصیر خودشه زنِ زندگی نیست، بخواد جدا بشه میگن نه حداقلش اینه سایه اش بالاسرته جدا نشو، وقتی مطلقه بشه انگار مرض واگیر دار گرفته همه ازش دوری میکنن، اگه شوهرش بمیره بعضی جاها با اموال شوهرش میرسه به برادر شوهرش و بعضی جاها باید بسوزه تا بچه هاشو بزرگ کنه و غلط میکنه به ازدواج فکر کنه باید تا عمر داره یاد شوهر مرحومش باشه!

اگرم شوهر نکنه که میشه دختر ترشیده ای که بوی ترشیدگیش محل رو برداشته.

قانون چی میگه؟ قانونی که مردها نوشتنش مگه میشه که به نفع زن ها باشه؟

قانون میگه بدون اجازه ی بابات و بعد ازدواج شوهرت، حق نداری پاتو از خونه بیرون بذاری، چه برسه از کشور خارج بشی!

دختر باید قبل تاریکی خونه باشه و پیش چشم های غم زده اش آقا داداشش ساعت ۹ شب ماشین رو برداره و تا نصفه شب بره خوشگذرونی.

و هزار هزار ظلم دیگه ای که بخاطر چیزی که مقصرش ما نیستیم، بهمون میشه.

انگار مهم ترین دلیل برای این همه زجر، یک چیزهاینکه ما دختریم.


امروز تولد خواهرم بود، از صبح کلی به خودم رسیدم و بهترین لباسم رو پوشیدم.

خواهرم میگفت عالی شدی، شیطون میخوای من به چشم نیام؟

خندیدم و تو دلم گفتم حیف هیچوقت به چشمِ اونی که باید، نیومدم.

عصر که شد مهمون ها یکی یکی اومدن، خواستم درو ببندم که باهاش روبرو شدم. فکر کردم مثل همیشه توهم زدم اما نه.انگار واقعا خودش بوداما آخه اون که قرار نبود بیاد.

خودمو زدم به کوچه علی چپ و دعوتش کردم بیاد تو، سرشو انداخت پایین و وارد شد. تو کل مهمونی زیر چشمی نگاهش کردم، مثل همیشه جنتلمن و سر به زیر بود.

بعد از شام، موقع خداحافظی که شد، خودمو تو آشپزخونه مشغول کردم تا دلم منو لو نده، اما نشد.

پدربزرگم صدام کرد و گفت بیا تا ببوسمت. 

دوباره دیدمش، به همه دست داد و خداحافظی کرد.من اما سرم رو پایین انداختم تا نیاد سمتم.

همه رفتن، چشم هامو بستم و دست تو موهاش کشیدم.


+متن رو خودم نوشتم، شاید بشه یه تیکه از یک رمان.

++من اصلا خواهر ندارم، پس متن کاملا ساخته ی ذهن منه:)))


کسی از دلش خبر نداشت. انگشت اتهام به سمتش بود و آماج تهمت ها بی رحم، سنگدل، خودخواه.

اما چه کسی میداند در دل کسی که می رود چه می گذرد؟ حالش بد بود و این ها نمکِ زخمش بودند.همیشه کسی که می رود مقصر نیست، همیشه کسی که می ماند مظلوم و بی تقصیر نیست.

شاید آن که می رود آنقدر زخم بر تن دارد که دیگر جایی برای زخم تازه نیست، یا آنکه می ماند آنقدر فریاد زده که دیگر نای حرف زدن ندارد و در چشم دیگران می شود: مظلومِ ساکت!

+تیتر از عفیف باختری

++بیت تیتر همیشه اشکم رو درمیاره:)


دیشب سر شام بودیم که صدای در زدن شنیدیم، حدس زدیم مثل همیشه پیشی دلش تنگ شده و در میزنه که بریم پیشش.

بعد شام درو باز کردیم تا بهش غذا بدیم و چیزی دیدیم که اینجوریشدیم.

یه موش شکار کرده بود و در میزد که به ما نشونش بده تا ازش تشکر کنیم. میخواست نشون بده چجوری شکارش کرده، موش رو میذاشت یه گوشه بعد میرفت عقب کمین میکرد و میپرید روش.

ده دقیقه این کارو کرد بعد موش رو گذاشت دم در و خودش رفت عقب، یکم نازش کردیم و ازش تشکر کردیم، اومد موش رو برداشت و خوردش:))

دیشب انقدر ذوق کردیم و قربون صدقه اش رفتیم، بهش میگم پیشی یه تار موت می ارزه به صد تا هاپو

+چرا گربه شما شکارش را برای شما می آورد؟

دست کم چهار نظریه مختلف در مورد این رفتار وجود دارد:
گربه شما هدیه ای به رسم قدردانی و ابراز علاقه اش به شما می دهد.
گربه شما می داند که شما شکارچی ماهری نیستید و می خواهد به شما آموزش دهد.
گربه شکارش را به خانه می آورد جایی که امن است و آنجا غذا می خورد.
گربه به سادگی سعی می کند شما را مطمئن سازد که غذای تازه ای دارید.

             

سلاااااااام تااااابستووووون

کنکور۹۷ هم گذشت،دیگه مهم نیست نتیجه چی میشه، من بهش فکر نمیکنم، هر چی که بود گذشت، مهم اینه از تعطیلاتم استفاده کنم.

به قول بابام یا اینوری میشم یا اونوری، تهش مرگ که نیست:))

از مهر باید درس بخونم چه درس دانشگاه چه کنکور، پس باید از تعطیلاتم بهترین استفاده رو کنم:)

+ممنون از دعاهای همتون و ممنون واسه اینکه این چند ماه غرغرای منو تحمل کردید؛)


از ۱۰ صبح که بیدار شدم همش چشمم به ساعت بود و میگفتم الان سر درسای تخصصی هستن خدایا کمکشون کن و کلی دعاشون کردم خصوصا برای مهندس پری:)))

خلاصه که کنکورشون تموم شد و تابستونشون شروع*__*

امیدوارم از خودشون و کنکورشون راضی باشن و تابستون حسابی خوش بگذرونن:))

+تو رو خدا فردا صبح هر ساعت یادم کنید و دعا

تو دعاهاتون تاکید کنید امسال چیزی که میخوام قبول شم و دیگه پشت کنکور نمونم، که سال دیگه اینموقع بگم آخیش دیگه کنکوری نیستم و استرس امتحان داشته باشم:)))


دیروز ظهر، دخترعمه ی نازم به دنیا اومد و من عکسش رو استوری و پروفایل واتساپم گذاشتم. 

حالا از صبح دارم با حجم پیام هایی روبرو میشم که بد برداشت کردن

شیطونِ درونم میگه سرکار بذارمشون بگم دختر خودمه

+دوست مامانم فکر کنم اشتباهی شماره ی من رو به اسم مامانم سیو کرده، صبح پیام داده تبریک میگم نوه دار شدی

من:|||

به همسرم میگم چقدر توقعات بالا رفته، دیگه منتظر بچه ی من نیستن، منتظر نوه ی منن

+بقیه هم دارن بچه دار شدنم رو تبریک میگن، خلاصه که انگار مادر شدم


چه بازی ای بود دیشب.

سر پنالتی پرتغال یه لحظه خودمو جای بیرانوند تصور کردم، تمام تنم لرزید. گرفتن پنالتی رونالدو چیز کمی نیست.

طارمی جان آخه چرا فرزندم؟چرااا؟(این فقط یه گله است وگرنه طارمی از وقتی که پرسپولیس بود، بازیکن محبوب منه)

همیشه رونالدو رو بیشتر از مسی دوست داشتم ولی دیشب تا تونستم فحشش دادم:||

کواریشما از کجا پیداش شد آخه؟ لامصب این دو بازی قبلی کجا بودی پس؟ گل طلاییت رو به مراکش میزدی خو:(

بعد از بازی سردرد وحشتناک داشتم و مثل ابر بهار اشک ریختم:(


+حقیقتا هیچوقت نمیتونستم زندگیِ امروزم رو تصور کنم، هیچوقت فکر نمیکردم بمونم پشت کنکور اون هم این همه مدت.

دروغ چرا، حسودیم میشه به همه اونایی که با پول پزشکی میخونن، میرن خارج از کشور و به رویاشون میرسن.

+حس می کنم افسردگی دارم، برای همه کار بی حسم و انگار نه انگار که کنکور نزدیکه . دوست ندارم هیچکس رو اطرافم ببینم، میخوام تنها باشم فقط:(

از وضع خودم راضیم؟ اصلا.

خودمو دوست دارم؟ خیلی کم.

چقدر جای یه دوست تو زندگیم خالیه، چقدر دلم کسی رو میخواست که الان برم کنارش و زار بزنم و درددل کنم.

+متنفرم از همکلاسی قدیمی که هر سال اینموقع پیام میده و میگه امسال برو دیگه نمون و خودش چی میخونه؟ شبانه:| و تنها افتخارش اینه که دوست پسرش پزشکی میخونه :||

الانم چون خانواده ی دوست پسرش فرمودن شهر دانشگاهیت خوب نیس، میخواد دوباره کنکور بده تا نزدیک تهران قبول شه و به من پز میده:| ای خداااااااا

متنفرم از کنکوووور از این نظام آموزشی مسخره که داره عمرمو میخوره.

حالم بده بده بده بده.دوست دارم گریه کنم ولی حتی نمیتونم بغض کنم:(

+دیشب کارت ورود به جلسه رو گرفتم،بعدش رفتم مداد بخرم. مغازه ای که ازش مداد خریدم کنار یه امامزاده ی خیلی معروف تو این شهره، چشمم که به چراغونی امامزاده افتاد بغض کردم، گفتم تو که میدونی من تو این شهر چقدر غریب و تنهام،برام دعا کن حداقل دانشجو بشم وقتم پر بشه،حتی غر هم زدم که آخه من اینجا مهمون شهرتم، حقمه اینهمه تنهایی و ناامیدی؟ حتی تر گفتم تا کنکورمو خوب ندم پامو تو خونت نمیذارم با اینکه خیلی دوست دارم.

+برام خیلی دعا کنید، خیلی فشار رومه خیلی:'(

+بازی رو هم میبریم دیگه،گفتن نداره که.


چی بدتر از این آخه؟ چند روز قبل که یکی از اقوام همسرم فوت کرد و سه روز رفتیم شهرشون، گفتم برگردم بشینم جبران کنم که شد نور علی نور.

از جمعه حال جسمیم خراب شد و گلو درد وحشتناک با بیحالی و سرگیجه و بدن درد و تب داشتم.دیروز صبح رفتم دکتر و بعله. گفت لوزه دارم و باید استراحت کنم و داروها رو مصرف کنم تا خوب شه.

حالا همه ی داروهاشم خواب آوره هی میخورم و چشمام بسته میشه،از یه طرف کنکورم از یه طرف مریضیم،خدایا حکمتت رو شکر.

برام خیلی دعا کنید، برای این سه هفته خیلی برنامه داشتم که عملا یه هفتش رفت حالا کمتر از دو هفته مونده و استرس شدید دارم.

دعا کنید امسال پرونده ی کنکورم به بهترین شکل بسته بشه.

ممنونم از همتون*__*


جام جهانی فوتبال هر چهار سال یک بار است اما . جام جهانی چشم هایت هر لحظه و هر ثانیه.چشمانِ تو مثال توپ و من؟ فوتبالیست بیچاره ای که انقدر دنبال توپ دویده که دیگر نایی ندارد. یا اصلا من آن تماشاچی خسته ای که با تمام دارایی اش بلیط بازی ها را خریده به امید آن که بازیکنی توپ را به سمتش شوت کند و بالاخره چشم هایت را برای خود کند.

یا نه، چشم هایت مثال تیله های قهوه ای رنگ دوران کودکی ام و من؟ چشم به آن ها دوخته ام تا مبادا در تیله بازی کودکانِ سر به هوا گمشان کنم.

یا. ولش کن، چشمان تو مصداق همه چیز است، چشمانت .آخ از چشمانت.


+ به دعوت

آنیا بلایت عزیزم تو چالش شرکت کردم:)

+ تو دوران راهنمایی یکی از دوستام یه متن رو بهم یاد داد که عاشقش شدم و بی ربط به این پست نیست.

All the people say the sky is blue but my sky is brown,

because i see the sky in your eyes


تو وبلاگ گردی رسیدم به

این پست.

واقعا نمیدونم چی باید بگم، فکرشم نمی کردم تو این زمونه بازم این تفکر باشه.

پ.ن: لطفا هیچ تلاشی برای اثبات خوب بودن طب اسلامی و سنتی نکنید،چون من این ها رو اصلا طب نمیدونم و صرفا یه راه برای پول درآوردنن.


دیشب بعد از افطار همسرم رفت یکم خرید کنه،تو آشپزخونه بودم که یک دفعه همه جا تاریک شد.

از ترس زبونم بند اومد و حتی نتونستم جیغ بزنم، فقط خودمو سریع رسوندم پذیرایی و چراغ قوه ی گوشیم رو روشن کردم و تند تند به همسرم زنگ زدم و گفتم: برقا رفته،فقط بیا. و گوشیو قطع کردم.

تمام اون ده دقیقه ای که تنها بودم وحشت زده زل زدم به دیوار روبروم و لرزیدم.

همسرم که اومد دیگه چیزی نفهمیدم، بغضم ترکید و گریه کردم. سرم گیج رفت، دیدم دنیا داره دور سرم می گرده و از حال رفتم و افتادم زمین. کل بدنم بی حس شد و حتی نمیتونستم حرف بزنم.

بعد یک ربع یکم حالم بهتر شد ولی هنوزم بدنم از یادآوری دیشب داره میلرزه.


از بچگی از دو چیز وحشت داشتم: تنهایی و تاریکی. و دیشب وقتی که تنها بودم، تاریک شد و این برام عین مرگ بود.

محاله تو یه اتاق تنها باشم و چراغش خاموش باشه، حتی تو روز. وقتی چراغ روشن باشه میتونم تا چند ساعت تنهایی رو تحمل کنم اما امان از تاریکی.

حتی وقتی دورم شلوغ باشه هم می ترسم و با ترس اطرافمو نگاه میکنم.

+ بچه که بودم کرم کتاب بودم و مامانم هر وقت میخواست چیزی بهم یاد بده، یه کتاب قصه با اون موضوع برام میخرید.این کتاب رو هم برای درمان ترسم از تاریکی خرید ولی من از این کتاب هم می ترسیدم، چون روش نوشته بود تاریکی:|

                    


دومین یا سومین سحر ماه رمضون سال ۸۸ بود که پدربزرگ عزیزم سکته ی مغزی کرد و به کما رفت.

هیچ چیزی برام غم انگیزتر از دیدنش رو تخت بیمارستان نبود.

به زورِ دستگاه ها نفس می کشید و هر چی صداش می کردم بی فایده بود. دکتر می گفت صداتون رو میشنوه ولی مگه میشد صدام رو بشنوه و جوابمو نده؟

فقط دو روز رفتم ملاقاتش،بعدش همه ی نوه ها جمع شدیم تو خونه ی پدربزرگ تا منتظرش بمونیم.

یادم نیست دقیقا چند روز بعد بود اما یادمه اذان ظهر رو گفتن و همه ی نوه ها آماده ی نماز شدیم.صف بستیم و نماز ظهر رو خوندیم، ذکر میگفتیم که مامانم و عمه ام با چشمای خیس اومدن.

فقط گفتن زودتر بخونید که الان خونه شلوغ میشه.

همین چند کلمه دنیا رو، روی سرمون خراب کرد.انقدر اشک ریختیم که ندونستیم چجوری نماز عصر رو خوندیم.

اون سال بدترین ماه رمضون عمرم بود.افطارم اشک بود و سحرم غصه.

از همون روز از نماز ظهر خوندن می ترسم.خبر فوت پدربزرگ مادریم رو هم بعد از اذان ظهر بهم گفتن.این ترس هنوز تو وجودمه.

از اون روزهای تلخ، یه فیلم تو گوشی بابام هست که فقط خانواده ی ما خبر داریم،فیلم پدربزرگ عزیزم روی تخت بیمارستان:(

گاهی یواشکی نگاهش میکنم اما نمیتونم برای خودم بفرستمش.

حالا چی شد که این ها رو نوشتم؟ دیروز پدربزرگِ دوستِ عزیزم فوت کرد و امروز یکی از فامیل های دور.

به این بهونه هم که شده،برای همه ی کسایی که تو این ماه رمضون کنارمون نیستن یه صلوات بفرستیم.

+ من عاشق همه ی پدربزرگ هام،از طرف من روی نازشون رو ببوسید.


از طریق کانال وبلاگ نویس محبوب(

ماری جوانا) با دسنداز بند آشنا شدم و کلی ذوق کردم.

دلم نیومد تک خوری کنم:)

+آدرس کانال تلگرام دسنداز بند: DasandazBand@




دختر خالم دیپلم فنی حرفه ای داره و پارسال به هزار و یک دلیل نشد که دانشجو بشه و پشت کنکوری شد.

از اول مهر با جدیت درس خوند و انواع و اقسام کلاس کنکور و آزمون آزمایشی شرکت کرد.

و حالا؟

تو دو قدمی کنکور،اعلام کردن که کنکور فنی حرفه ای حذف شده و پذیرش بر اساس سوابق تحصیلیه!

واقعا نمیدونم چی باید بگم تا بتونم یکم حالش رو خوب کنم.

                

خلاصه که تو این مملکت به هیچ چیزی نمیشه اعتماد کرد.

بخونیم که همین امسال شر کنکورو تموم کنیم،یهو دیدی خوابیدن و بیدار شدن تصمیم گرفتن فقط ژن های خوب رو دانشگاه ثبت نام کنن.


خواب دیدم که طی یه اتفاقاتی، ناخواسته وارد یه باند سرقت از موزه شدم. روز سرقت من و چند نفر دیگه وارد موزه شدیم و با شمارش ۱،۲،۳ رفتیم تو موقعیت هامون که در واقع همون نقاط کور دوربین های موزه بود.

غروب بود و موزه در حال تعطیل شدن.با موفقیت چند تا کوزه و وسیله ی عتیقه رو یدیم و دویدیم بیرون.

اونجا یه مرد چاق منتظرمون بود و وسایلو از ما تحویل گرفت و گفت فرار کنید.من چون نمیدونستم کجا برم پشت دیوار قایم شدم ولی بقیه شروع به دویدن کردن.

یکهو یه مرد با شمایل برزو ارجمند که هم دستمون بودازپله های موزه اومد پایین و با چاقو اون مرد چاق رو زخمی کرد و وسایلو ازش گرفت و با کُلتش همه ی کسایی که در حال فرار بودن رو کشت.

متعجب نگاهش می کردم که دیدم اون مرد چاق بلند شدسر پا و با هم خندیدن و گفتن ایول عجب نقشه ای، دیگه به ما شک نمیکنن،ا هم که کشته شدن.

اینجا بود که فهمیدم کسی که شبیه برزوعه،در واقع از نگهبانای موزه است و مغز متفکر این ی،اون بوده.

چند روز بعد تصمیم گرفتم یواشکی برگردم موزه و ببینم وسایل اصلی سر جاشون هستن یا نه.

با ترس و لرز وارد موزه شدم چون اگه اون دو تا،منو میدیدن حتما می کشتنم.

رفتم و دیدم که اونا، بدل عتیقه ها رو به موزه تحویل دادن.یکی از نگهبانای خانوم منو دید و مجبور شدم کل قضیه رو بهش بگم.

اون خانوم نگهبان،در اصل یه کارگردان سرشناس بود که به صورت داوطلب چند روز در ماه از موزه نگهبانی می کرد.

قرار شد من به عنوان تنها شاهد اون ماجرا،کمکش کنم فیلم اون روز رو بسازیم و اینجوری حقایق رو به گوش پلیس برسونیم.

در حین فیلمبرداری فیلم،من فهمیدم برزو تو روز سرقت،گیر اون عتیقه ها رو خاموش کرده و این یه دلیل بزرگ میشد واسه نقش داشتنش تو ی.

+آخرشم بیدار شدم نتونستم به اکران فیلمم برسم:-P 


شنبه،یک اردیبهشت بود.صبح قبل از اینکه درس خوندن رو شروع کنم وبلاگمو چک کردم و با این

پست روبرو شدم، انقدر سرگرمش شدم تا تونستم به جواب برسم و.

بله،

برنده شدم*__*

یکی از بهترین هدیه های عمرم شد یه غزلیات

 سعدی با امضاهای دلبر:))

+از همتون ممنونم بچه های خوب رادیو بلاگی هاصداتون گرم:)


وقتی توفان تمام شد یادت نمی آید چگونه از آن گذشتی،چطور جان به در بردی.

اما یک چیز مسلم است.وقتی از توفان بیرون آمدی دیگر آنی نیستی که قدم به درون توفان گذاشت.

     کافکا در کرانه

________________________________________

این روزها هر چی به کنکور نزدیک تر میشم،فکر و خیال و محاسبات نتیجه ام اوج میگیرن و بیشتر میشن.

باید ازشون بگذرم،باید از امروز تا کنکور،حداقل هر روز،بهتر از دیروز باشم.

+برام خیلی دعا کنید، ذهنم خسته تر از همیشه است.

+راستی بخش "دنیای خیال"  به وب اضافه شد:)


برای اطلاع از جزییات بیشتر به

اینجا مراجعه کنید:)

من تو دوران ابتدایی به صورت زیرپوستی شیطنت می کردم و تو دوران راهنمایی و دبیرستان کاملا علنی:-D 

یکی از خاطرات شیرین دبیرستانم مربوط به اردوی سوم دبیرستانه.

اون سال مدیر دبیرستانمون عوض شد و مدیرِ جدید برای نشون دادنِ میزانِ خفن بودنش تصمیم گرفت بچه های سال سوم رو به اردوی یک روزه ی خارج از استان ببره.

شرایط اردو هم پوشیدن لباس فرم و همراه داشتن گوشی بدونِ دوربین بود.

من و دوستم،باران، تو کل آموزش و پروش منطقه:| به شر و شور بودن معروف بودیم.

تصمیم گرفتیم هم گوشی دوربین دار ببریم هم بدون دوربین، ولی یه مشکلی بود،اونم اینکه چجوری مخفیانه از خودمون عکس بگیریم.

تو کل مسیر متفکر بودیم و دریغ از یه ایده. وقتی  رسیدیم به اولین مقصد، چیزی که دیدیم رو باور نمی کردیم.مثل معجزه بود.

همزمان با ما، چند تا از دبیرستان های همون استان اومدن اردو و یکی از دبیرستان ها، لباس فرمش دقیقا مثل ما بود *__*

خب کور از خدا چی میخواد؟ یواشکی من و باران قاطی گروه اونا شدیم و کل اردو رو کنارشون بودیم و هی زرت و زرت عکس گرفتیم.دبیرای اونا هم چون ما رو نمیشناختن کاری به کارمون نداشتن و مهره ی آزاد حساب می شدیم:)

بعد از ناهار برگشتیم و به مقصد دوم رفتیم. اونجا متاسفانه خلوت بود و منظره ی جالبی هم نداشت، پس تصمیم گرفتیم عکس ها رو برای هم بلوتوث کنیم.

یه جنگل اون اطراف بود، لای درخت ها نشستیم و مشغول بلوتوث شدیم و خب چون تعداد عکس ها زیاد بود،طول میکشید.

یکهو صدای پا اومد،سرمون رو بلند کردیم دیدیم دو تا پسر غول تشن جلومون وایسادن. باران زیر گوشم گفت پاشو آروم آروم بریم که نفهمن ترسیدیم.

خیلی مغرورانه بلند شدیم و از کنارشون رد شدیم،همزمان باران با صدای بلند می گفت: نلی قمه ی منو بده . منم می گفتم اول تو شوکر منو بده!

یکم که دور شدیم،شروع کردیم به دویدن و از جنگل خارج شدیم.رفتیم جایی که بقیه ی بچه ها بودن ولی هیچکس اونجا نبود.

خواستیم برگردیم سمت اتوبوس ولی راه رو یادمون نبود،یه مسیر آسفالت رو دیدیم و از همونجا رفتیم، غافل از اینکه اون مسیر به یه قهوه خونه ختم میشه و اون قهوه خونه پر از الواته:|

وقتی اونجا رسیدیم خیلی ترسیدیم چون دیگه با ترفند قبلی نمی شد رد شد. پشت درخت ها قایم شدیم و منتظر موندیم که شاید دبیرا بیان دنبالمون.

یک دفعه دیدیم یه پسر مرتب داره میاد و تیپش به این الوات ها نمیخوره، مجبور شدیم بهش بگیم کنارمون راه بیاد و ما رو ببره سمت اتوبوس که خوشبختانه قبول کرد.

تا نزدیک اتوبوس شدیم، مدیرمون حمله کرد سمتون و ما بدو مدیر بدو.

بالاخره نفس کم آوردیم و صلح کردیم.

مدیرمون فکر می کرد اون پسر،دوست پسر یکیمونه و باهاش رفته بودیم سر قرار:||

ما هم از ترس جونمون گذاشتیم تو خیالات خودش بمونه:-D 


مردم میخوابن که استراحت کنن، من میخوابم که تو خواب سوالای فلسفی طرح کنم :||

تو خواب دیشبم با چند تا از فوامیل :| که کاملا رندوم و بی ربط انتخاب شده بودن زدم به کوه و بیابون و کاملا بی هدف هر جا که جاده خراب تر بود،اون میشد مسیر ما:/

بعد ماشینو پارک کردیم وسط جاده وتصمیم گرفتیم پیاده بریم و از وسط زمین کشاورزی های گِلی رد بشیم.

وسط راه خسته شدیم و تو گٍل ها خوابیدیم و بسی کیف کردیم.

بعد انگار که به مقصدمون رسیدیم فهمیدیم روزه ایم و باید افطار کنیم ولی قبل ترش فهمیدیم که ای وای!! دستشویی نرفتیم.

بعد دستشویی اون خونه یه مدل عجیبی بود،به جای شلنگ، دوش داشت:|

یکهو دیدم نصف خانومای فامیل حامله شدن و وارد اون خونه شدن.منم کاراگاه طور با همشون مصاحبه کردم و به یه نتیجه ی طلایی رسیدم: " هر کی حامله میشه، وسواس میشه"

بعد تر گفتم حالا که بحث علمیه بذار سوالامو هم طرح کنم و بعد از تفکر بسیاااار به این پرسش ها رسیدم:

۱- هدف خدا از خلقت ما چی بود؟

۲- اگه خدا غفور و مهربونه،چرا ما رو بخاطر اشتباه دو تا آدم دیگه، از بهشت پرت کرد بیرون؟

۳-یعنی اگه اون سیب/گندم رو نمیخوردن،ما الان بهشت بودیم؟یا به یه بهونه ی دیگه میومدیم زمین؟

۴- اگه شیطان سجده میکرد بهمون،اونوقت دیگه مورد آزمایش قرار نمی گرفتیم؟!

۵- اگه خدا از اول هدفش آزمایش ما بود،پس چرا اول تو بهشت بودیم و با اشتباه کردن اومدیم زمین؟

۶- بالاخره ما واسه موندن تو بهشت خلق شدیم یا برای رسیدن به کمال و از این چیزا؟


خلاصه که انقدر بحث کردم که مغزم سوت کشید و از خواب بیدار شدم خداروشکر:)


روز اول که اومد حیاطمون، کوچیک و ناز بود، از آدما می ترسید و فرار می کرد. کم کم بهش نزدیک شدیم و نازش کردیم و غذا دادیم،الان دیگه یه عضو از خونوادمون شده. گربه ی نازم رو میگم:)

شنیده بودیم گربه بی وفاست بخاطر همین فکر نمی کردیم پیشمون بمونه و اسم خاصی براش انتخاب نکردیم و اسمش شد"

پیشی".

الان؟ هر وقت دلمون براش تنگ میشه کافیه سرمون رو از در ببریم بیرون و بگیم "پیشی؟ پیشی؟" تا خودش رو برسونه دم در و برامون ناز کنه.

روزایی که سرگرم درس و کاریم و خودمونو تو خونه حبس کردیم، خودشو به در میکوبه و میومیو میکنه،گاهی وقتا هم میاد پشت پنجره و از لای پرده یواشکی نگاهمون میکنه.

پیشی انقدر با محبته که حتی مامانم که از گربه ها بدش میاد نازش میکنه و فکر غذا خوردنشه. 

وقتی وارد حیاط میشیم،میاد و خودش رو به پاهامون میماله و برامون ناز میکنه.

حتی باهاش پیاده روی هم میریم، عاشق اینه دنبال سایه ی ما بدوه.

پریشب بارون تندی میبارید، نگرانش شدیم که تو این بارون کجا بره و نتیجش این شد که درو باز کردیم تا گوشه ی پذیرایی جا خوش کنه:)

+خواستم با این پست،برای آینده،یادگاری از پیشی داشته باشم:)


با حیرت به تصویر زنِ درون آینه نگاه میکرد، موهای شانه نخورده، چشم های پف کرده از گریه، چهره ی بی رمق.

صورتش را طوری لمس می کرد که گویی صورت یک غریبه را

تصویر آینه پیچید و پیچیددخترکی شاد با لبخند مستانه روبروی آینه ایستاد، لباس هایش مرتب و خوش رنگ.دخترک خم شد و آرام زمزمه کرد: دوستم داره، میگه از همه خوشگل ترم بوسه ای فرستاد و رفت.

طاقتش طاق شد و اشک هایش روان. خواست از خانه بیرون برود شاید حالش بهتر شود.دستش به دستگیره ی در خشک شد.

در باز شد و آدم ها آمدند و اثاث چیدند. دوباره آن دخترک با خنده های مسخره اش. باورم نمیشه اینجا خونه ی ماست،برای ما دو تا.

گوش هایش را گرفت تا صدای شادی آن دخترک نچسب را نشنود.

تصمیم گرفت کمی بخوابد تا ذهنش آرام شود. روی تخت خوابیده بود. در دل قربان صدقه اش رفت،دستش را دراز کرد تا طره ی پریشان را از پیشانی یارش کنار بزند امازمزمه ها شروع شد.آرام آرام به فریاد بدل شدند.

صدا آشنا بود،همان صدای گرم و مردانه ی دوست داشتنی اشاما حرف ها نه. غریبه بودند.

ترسید.بغض کرد.این اتاق بوی ناامنی میدهد.باید فرار کند از این فضا.

عقب عقب از اتاق خارج شد. به سمت اتاق کارش دوید.

جلوی در اتاق مبهوت شد. همان زنِ غمینِ درونِ آینه بود. روبروی کتابخانه ایستاده و بی صدا اشک می ریخت.

دیگر مهلت فرار نبود. همه چیز را بخاطر آورد.زانو زد، اجازه داد اشک تطهیرش کند از کینه و نفرت.

چمدانش سبک تر از همیشه و دلش خالی تر.کفش هایش را می پوشد. کلید. نه، دیگر به آن احتیاجی ندارد.


صدای غرش رعد و آوای خوش باران حواسش را پرت می کند. عینک را از روی چشمان دریایی اش بر میدارد و از پشت میز بلند می شود.

دو دل است که پشت پنجره به تماشا بنشیند یا به تراس برود و لمسش کند؟

تصمیمش را می گیرد،حقِ این باران نه با تماشا ادا می شود نه با لمس.حقِ این باران تنها با یکی شدن ، ادا می شود.

سرسری لباسی می پوشد و شالی بر سر میندازد و دوان دوان به سمت آسانسور می رود.

بالاخره انتظار به پایان رسید، با ذوق به سمت خیابان پرواز می کند.

دستانش را باز می کند تا باران،یار مهربانش را به آغوش بکشد. سرش را بالا می گیرد تا باران، غرق بوسه اش کند.

رقص سماع** می کند و آرام آرام زمزمه می کند:

بالاخره اومدی تا بغضمو وا کنم، میدونستم میای.میدونستم منو یادت نمیره عزیزم

دیدی کسی جز تو منو نمیخواد.دیدی اونم رفت. دل شکستمو آوردم تا بند بزنی، اومدم بار دلمو سبک کنم. پا به پای هم گریه کنیم. تصمیمم رو گرفتم، یه بار برای همیشه عزاداری میکنم و تموم.یه بار به اندازه ی یه عمر براش گریه می کنم و بعدش دست به زانوهام میگیرم و بلند میشمبلند میشم و به همه ثابت می کنم تو این قصه اون باخت نه من.فردا مال منه،مگه نه؟؟ پس میچرخم و میخندم، دنیا منتظر موفقیت های منه، آینده مال منه،پس بخند بارون،منم میخندم


آن روز باران از همیشه لطیف تر بود.ققنوسی نو، زاده شد.

*تیتر از دکتر شفیعی کدکنی

**سماع به نوعی رقص از سوفیه شامل چرخش بدن همراه با حالت خلسه برای اهداف معنوی گفته می شود.


زمین پر از آب، آسمون پر از ابر، فضای بین زمین و آسمون بارون و خاک، طوفان، جاده ها بسته:||
خدایا داری گیم اور میکنی ما رو؟
هی خبر پشت خبر که فلان منطقه و روستا رو تخلیه کنید.پیام پشت پیام که مدارک و وسایل برقیتونو تو ارتفاع بذاریدلیست مناطق امنی که برای پناه گرفتن میاد. تلفن پشت تلفن که سالمید؟؟
استرس و نگرانی و نا امنی
نمیدونم ترس رو چجوری بیان کنم:(

خستهله .داغون

بازم روزای تکراری، آدمای ثابت و دیالوگای کسل کننده ی همیشگی

صبحانه.کار.ناهار.کار.شام.چک کردن گوشی.خواب

خوبی؟ این کارو انجام بده ممنونلطف داریباشه.حتما.‌‌



امروز هم  صبحانه،کار،ناهار،کار،شامچک کردن گوشی‌ و.اما.صبر کن .خودشه؟؟؟ نهحتما اشتباهی شده.

دوباره چک میکنه، انگار رویاش تعبیر شده‌. با لبخند جواب میده.سلفی و ارسال. قرار.


بالاخره رسید.

به دخترکِ شادِ توی آینه خیره شده. چقدر زیبا، چه لبخند سحر انگیزی

خرامان خرامان به راه میفته و لحظه ی موعود

آغوشش. آه از آغوشش 

حالا دیگه از خستگی خبری نیست، میتونه کل دنیا رو قدم بزنه و بلند بلند بخنده.میتونه با پرنده ها بخونه و با گل ها برقصه. با آفتاب بتابه و با ستاره ها دلبری کنه‌.میتونه تقویمش رو دربیاره و امروز رو عید اعلام کنه‌.میتونه واسه همیشه دیگه قید دنیا رو بزنه.

+ تیتر از علیرضا آذر :)


چه بهار دلگیری.اصلا بهار همیشه دلگیر بوده، نمیدونم چرا بقیه انقدر ذوق اومدنش رو دارن‌.
چه ذوقی داره شروع یه سالِ دیگه بدونِ تو؟!
چقدر رنگ سبزِ این روزهای شهر تو چشم میزنه و حالمو بد میکنه‌.
راستی بهت گفته بودم فصل بهار اذیتم میکنه؟ بهار هیچوقت مالِ من نبوده، درست مثل تو.
اگه یه روز خواستی بیای، بهار نیا پاییز بیا، وقتی دارم پا به پای طبیعت برات میبارم بیا، وقتی امید مثل پرنده ها از دلم کوچ میکنه بیا، وقتی هوای دلم ابری و تیره است بیا‌.
بذار همه بفهمن بهارِ واقعی تویی؛ رنگین کمان، انحنای قشنگِ لب های خندون توعه.
ولی نه.نیا نازنینم می ترسم بیای و زیباییت حرفِ مردم بشه. می ترسم بازم تو خیل عاشقات منو گم کنی.می ترسم بازم به چشمت نیام.
میبینی حالم چه برزخیه؟ میگم بیا و میگم نیا. ولی تو همیشه حرفت، حرف بوده‌‌‌.گفتی ‌‌‌‌‌‌‌منو نمیخوای و پای حرفت وایسادی.
باشه عزیزم، نمیگم منو بخواه ولی همیشه خوب باش عشق دوردست های من.

+تیتر از هوشنگ ابتهاج

از سری ماجراهای دخترخاله ی سه و نیم ساله ام:

* بعد از چند وقت اومده خونمون، قبل خواب یواشکی اومد آشپزخونه و گفت: آبجی ما خونتونو دیدیم دیگه، صبح خونه زندگیتو جمع کن بریم خونه ی ما، من اتاقمو میدم به تو که نزدیکم باشی

* تو ماشین مادربزرگم بهش چند بار گفته بیا بغل من بشین. اینم گفته: مامان این چقدر حرف میزنه،کاش نمی آوردیمش

* به همسرم میگه: عمو من فقط اومدم که برای تو برقصم، جا فلشیتون کو؟

#احتمالا این پست به روز میشود:)

+ تیتر از مولوی


نیستی اما عطرت تموم اتاق رو پر کرده‌‌.نیستی اما تصویرت تو تمام قاب های خونه است‌‌‌. نیستی اما صدات تو گوشم میپیچه.نیستی اما تو بغلم لمست میکنمنیستی اما.
نبودنت فراتر از نبودنه.نیستی و خلا نبودت داره خفه ام میکنه.
کاش داشتمتحتی برای یک شب.حتی برای یک رویا‌‌‌.
رویای دست نیافتنی منآه

دوست، نامه است

نامه ای که از خدا رسیده است

نامه ی خدا

همیشه خواندنی ست. 

                                       عرفان نظرآهاری

______________________________________

به وقت دومین قرار وبلاگی با نویسنده ی وبلاگ

امواج وحشی

خیلی خوب بود خیلییییی:)))

انگار یه عمر از آشنایی مون میگذشت و کلی حرف داشتیم

نمیدونم این همه حس خوب رو چجوری ثبت کنم اصن

مرسی محی جووون:**

بازم میگم پاشید برید دوستای وبلاگیتون رو ببینید، هیچ لذتی بالاتر از این نیست:)))

*به من خیلی چسبید، تصمیم گرفتم ایرانگردی کنم همه رو ببینم

+ تیتر از احمد شهنا


به غیر از عشق، دوستی و زیبایی‌های هنر، چیز قابل توجه دیگری نمی‌بینم که بتواند به زندگی معنا بدهد .

         ظرافت جوجه تیغی

             موریل باربری

+چیز قابل توجه دیگه ای میبینی؟

_ نه،هیچ چیزی نیست. یه سوال.به نظرت بعد مرگ هم تنهایی انقدر آزار دهنده است؟

+ به نظرت بعد از مرگ کلا چیزی آزار دهنده است؟ :(

_ اگه روحمون نمیره‌آره

+ خب پس اگه اینجوریه لابد تنهایی ام آزار دهنده است دیگه‍♀️

_ اوهوم، تنها دلیل خودکشی نکردنم همینه:(

 حداقل الان کتاب و هنر و موسیقی هست.

+ ای بابا خودکشی چیه دیگه جیزه می میریدا:)) حیف نیست؟ دنیا قشنگه، نور داره. صبحا گنجشکا میخونن. طعم گیلاس کیا رستمی رو جهت رهایی از اینگونه فکرها توصیه میکنم^^

_ میذارمش تو لیستمرسی، ببخشید شبت رو تاریک کردم عزیزم.

+ چه ببخشیدی بابا، الان که صبحه.شبم که ذاتش تاریکیه:)

فیلم یکم کنده اما تمام مدت به این فکر کن که یه اثر فاخر میبینی که از کشکی مردن پشیمونت میکنه:))


با اینکه نتونستم کنکور شرکت کنم ولی با اعلام نتایج حال منم بد شده.چرا؟ چون امسال کلی تلاش کردم و از همه چیز زدم تا درس بخونم اما نشد که نتیجه شو ببینم‌.

دارم به گزینه های محدود پیش روم نگاه میکنم و به صداهایی که میگن برو دانشگاه گوش میدم.

کاش یکی دستمو بگیره و فارغ از همه چیز، راه درست رو نشونم بده.

من.این منِ ناتوان از تصمیم گیری.‌‌خسته است، سردرگم و بی پناهه


نیستی،نبودنت آزاردهنده ترین درد دنیاست، کاش نبودنت درمان داشت اما دردِ بی درمانم شدی تو.

خودمو تو اتاق حبس کردم مثل قلبم که تو عشق تو حبس شده، در و دیوار اتاق هم نبودنت رو به رخم میکشه اما تنها چاره ام اشکه.اشک و اشک و اشک.اما نه.

تند تند اشکامو پاک میکنم،من نباید گریه کنم.تو عاشق مردای قوی بودی.نباید گریه کنم چون نمیخوام وقت اومدنت تار ببینمت‌.

آخ.گفتم اومدنت.کاش این محالِ ناممکن،ممکن می شد. اونوقت می دیدی که چجوری جونمو  فرش زیر پات می کنم ای بالاترین خواسته ی من.

نمیدونم اینا رو چرا می نویسم.کاش دردم با نوشتن دوا می شد، اونوقت رو کل کاغذای دنیا از تو می نوشتم


+ تیتر از وحشی بافقی


همسرم راننده ی ماشین سنگین بود، به من گفت بیا پشت فرمون بشین تا یاد بگیری،بعد از یکم رانندگی یادمون افتاد باید جایی بره و منو خونه پیاده کرد‌. تنها بودم که داداشم اومد پیشم. مشغول صحبت بودیم که صدای ج و اومد دویدیم تو آشپزخونه و چشمتون روز بد نبینه، نمیدونم کی بادمجون رو با یه عالمه روغن رو گاز گذاشته بود، بادمجونا سالم بودن ولی کل خونه ی ما رو دوده ی سیاه گرفته بود. تند تند وسیله ها رو جمع میکردم که بشورم یهویی از تخت خوابمون یه عالمه آب اومد و بند نمیومد. خونه به گند کشیده شد.

+امیدوارم تعبیرش خیر باشه.


خدایا این روزها سردم است، تک و تنها میان بلاها مانده ام‌.

اشک هایم بر گونه ام می غلتند و دستی جلوی راهشان را نمیگیرد‌.

دستانم تهی ست و دلم پر 

پاهایم رمق ندارند و وزنم بر آن ها سنگینی می کند.

چشمانم از انتظار و امید خالیست و لبم از ورد و دعا.

بیا پایین خدای من، در آغوشم بگیر که آغوشت مرهم تمام این هاست.


حدود یک ماه قبل بود که به خودم قول دادم به بی قراری هام غلبه کنم، سخت بود اما تونستم.

حالا چند روزی هست که قول دادم به بی حوصلگی هام غلبه کنم، امیدوارم بتونم.

شما که غریبه نیستید، حالم حال پیرزنی بود که همه ی کارهاش رو به امید مرگ انجام میداد و منتظر تموم شدن پیمانه اش بود.

میخوام حالم حال یه جوون بشه

چرا این رو می نویسم؟ چون ثبت بشن که هروقت کم آوردم یاد این روزام بیفتم.

خودمو مشغول کردم تا مهر بشه، کلی نقشه دارم که امیدوارم خوب پیش برن.

شما چه خبر؟


خسته ام، خسته از چشم باز کردن تو کشوری که هر روز آبستن حوادث تلخ جدیدی هست.

نصفه شب بیدار میشم گوشیمو چک میکنم و خواب از سرم میپره.صبح شروع میشه با خبر سقوط

روز قبل هم که کرمان و .

چند روز قبل ترور.

.

.

.

حس میکنم افسردگیم طبیعیه و الکی دارو میخورم، مگه میشه تو این شرایط شاد بود و بی دغدغه زندگی کرد؟

وقتی به جنگ فکر میکنم، به خانواده ام، به دوستام. مگه قلب من چقدر تحمل داره؟

میدونم دارم درهم و نامفهوم حرف میزنم ولی اگه ننویسم این بغض منو میکشه، این حرف ها رو نمیشه با کسی گفت.

نگرانم.نگران مردمم، نگران تک تک بچه هایی که سرنوشتشون معلوم نیست.

مصمم میشم.مصمم که کسی رو به این دنیا، به این کشور اضافه نکنم.

کاش میشد تو خواب برم.دیگه طاقت ندارم

+تیتر از فریدون مشیری


با اینکه هنوز تا عید یک ماه مونده، خونه تی رو شروع کردم و به دفتر خاطراتم برخوردم، متاسفانه فقط همین یه خاطره مونده و بقیه رو نمیدونم چرا ولی همون زمان پاره کردم.

خاطره مربوط به وقتی هست که دوم راهنمایی بودم و کلی خندیدم باهاش:)))

بد نیست شما هم بخونید و از اولین هاتون بگید :)

_________________________________

به نام خدای بهار آفرین         بهار آفرین را هزار آفرین

با عرض سلام و ادب خدمت کسی که هم اکنون نوشته های من را میخواند من نلی فلانی هستم. تصمیم گرفته ام که برخی از اتفاقات روزانه ی زندگی خود را بنویسم، من برای شروع خاطره ی روز سه شنبه مورخ ۸۸/۹/۲۴ را مینویسم:

امروز زنگ اجتماعی و جغرافیا بود و ما درحال درس خواندن بودیم و معلممان هم برای دوستانشsms می فرستاد که ناگهان صدایی عجیب ما را دچار ترس و اضطراب کرد. ما بچه ها همگی با جیغ و فریاد یه طرف میز معلم هجوم بردیم و معلمم که نامش خانم زهرا میرزایی بود هاج و واج مانده بود که چه شده است!؟!

هر کدام از بچه ها در مورد این صدا نظری می دادند که من تعدادی از آن ها را در اینجا مینویسم؛

ثریا: من که در میز آخر ردیف وسط می نشینم ابتدا با شنیدن صدا خیال کردم کسی دارد کمر من را سوراخ می کند اما زمانی که احساس درد نکردم گفتم نکند تانک به کلاس دوم ب رفته و حال میخواهد به کلاس ما بیاید.

شقایق و سیده زهرا: ما خیال کردیم که زله آمده است.

نرگس: من خیال کردم کسی دارد می گ و ز د.

نسترن: من فکر کردم یک تمساح به کلاس آمده است.

بشرا: من ابتدا جیغ کشیدم و هنگامی که دیدم بچه ها به طرف خانم می روند سریع خودم را به میز خانم رساندم.

فاطمه: من فکر کردم یک اژدها آمده و میخواهد ما را بخورد اما لطفا به من و بقیه ی بچه ها نخندید زیرا فکر انسان در هنگام ترس و دلهره درست کار نمی کند.

راستی خود من هم فکر کردم که یک موش دارد دیوار را سوراخ می کند.

ما در همین فکر و خیالات بودیم که معلممان با خنده گفت : تمام حدسیات شما اشتباه است این صدای دریل است؛ در کلاس پشتی (کلاس دوم ب) برای نصب تخته ی جدید در حال سوراخ کردن دیوار هستند و زنگ بعد به کلاس شما برای نصب تخته ی جدید خواهند آمد.

ما ابتدا به نظریه های خود خندیدیم اما بعد از خوشحالی اینکه برای ما تخته ی نو می آورند هورا کشیدیم و سر از پا نمی شناختیم.در کل روز جالب و پر هیجانی بود.


آخرین کلاسای دوره کارشناسیم امروز تموم شد

با همکلاسیا و استاد دورهم جشن گرفتیم، بغض کردیم و خاطرات رو یادآوری کردیم

یه فصل مهم دیگه از زندگیم داره تموم میشه

حالم؟ آشوب‌تر از همیشه

تغییر همیشه سخت و دردناکه

دلتنگم

ناراحتم

شادم

‌‌‌‌‌.

من جمع اضدادم!


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها