چند شب پیش، با دختر خالم سوار کشتی صبا (همون اژدهای خودمون) شدم، از ترس تمام مدت چشمام رو بسته بودم و جیغ میزدم و دو دستی دختر خالم رو چسبیده بودم.

فردا شبش، دوباره سوار شدیم. قبل از حرکت، متصدی دستگاه اعلام کرد چون تو این دور،به جز شما دو نفر( من و دخترخالم)، همه پسرن میخوام تند تر از دورای دیگه برم و اگه می ترسید پیاده بشید، بعدشم اومد جلو و گفت خانوم شما دیشب خیلی ترسیدی، اگه میخواید دور بعد سوار بشید.

حقیقتش بهم برخورد و گفتم نه نمی ترسم و میشینم:|

واقعا تند رفت اما برای اثبات اینکه نمیترسم دستامو میاوردم بالا که نشون بدم حتی از میله ها نگرفتم و اصرار میکردم دوباره دوباره:|| و متصدی هم نامردی نکرد دوباره سرعتو بیشتر کرد:|

دور دوم همه خانوما یه طرف نشستیم و پسرا هم یه طرف، یکی از دخترا با پسرا کل انداخت و بحث افتاد که دخترا می ترسن و برای اثبات اینکه ما نمی ترسیم چی کردم؟!

سرپا وایسادم و دست زدم و ادای افتادن رو درآوردم و دور سومم به همین ترتیب نشستم:)

چشمای متصدی چهار تا شده بود

اینو گفتم که به چی برسم؟ به اینکه من همیشه در برابر موضوعات و مسائل همینم، یا صفره صفر یا صده صد.

مثل شب اول که صفر بودم و حتی جرات نگاه کردن رو هم نداشتم و مثل شب دوم که با غرغر پیاده شدم و صد بودم.

من آدم تعادل نبودم، بلد نیستم. تو روابطمم همینم، یا از یکی خوشم میاد یا بدم میاد، یا با یکی دوستم یا نیستم.

حالا که فکر میکنم شاید تو درسم صفر بودم، شاید لازمه بهم بربخوره و صد بشم.

+ اشتباهی پست رو نصفه نیمه انتشار دادم، معذرت:)))


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها